غرور
سال ها پیش از این به من گفتی
((که ((مرا هیچ دوست می داری .؟
گونه ام گرم شد ز سرخی ی شرم
شاد و سرمست گفتمت آری
باز دیروز جهد میکردی
که ز عهد قدیم یادآرم
سرد و بی اعتنا تو را گفتم
"که "دگر دوستت نمی دارم
ذره های تنم فغان کردند
که خدا را ، دروغ می گوید
جز تو نامی ز کس نمی آرد
جز تو کامی ز کس نمی جوید
تا گلویم رسید فریادی
کاین سخن در شمار باور نیست
جز تو ، دانند عالمی که مرا
در دل و جان هوای دیگر نیست
لیک خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شکسته در دل تنگ
تا تپش های دل نهان ماند
سینه ی خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شکفته بود این راز
"که " دلم کی ز مهر خالی بود
لیک تا پوشم از تو دیده ی من
به گل رنگ رنگ قالی بود
دوستت دارم و نمی گویم
تا غرورم کشد به بیماری
زآنکه می دانم این حقیقت را
که دگر دوستم . . . . نمیداری
سیمین بهبهانی
شنبه 31 مرداد 1394 - 4:13:55 PM